مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

هدیه آسمانی ما

اولین کفشای قشنگت که باهاشون راه رفتی

عزیز دلم اینقد شیطون شدی و وقتمونو پر کردی که مثل قبل نمیتونیم بیایم وبلاگت نفسم ببخش پسر خوشگلم. امروز با بابا تصمیم گرفتیم که برات کفش بخریم و کم کم دیگه مستقل بتونی راه بری .اخه چندروز پیش که رفتیم مطب آقای دکتر واسه چکاپ ماهانت خیلی اصرار داشتی که بتونی تنهایی تو مطب راه بری  امروز صبح که بابا از سرکار اومد گفت که آماده شیم بریم برا پسر گلم کفش بخریم و تصمیم گرفتیم که بعد مدتها تو رو هم با خودمون ببریم بعدم یه کفشی رو که من نشون کرده بودم از قبل رو رفتیم ببینیم که متاسفانه اندازه پاهای کوچولوت نبود و برا پاتون بزرگ بود و خشبختانه یه کفش خوشگلتر اندازه پاهای خوشگلت بود که خودتم خیلی خوشت اومده بود و همکاری کردی ...
13 آذر 1393

پسر منم مرد شد...راه افتادی بالاخره...

هنووز باورم نمییشه داری راست راست جلوم راه میری....عمر مامان  الهی فدای پاهای کوچولوت و قدمهاش برم...انگار همین دیروز بود که توی بیمارستان یه پسر ناز کوچولوی دوکیلیویی رو دادن بغلم و گفتن اینم شاهزاده ات..اونروز همش غصه میخوردم چطوری تو رو بزرگ کنم اما روزها مث باد گذشت باتمام سختی هاش قشنگترین روزهای عمرمونو رقم میزد ....خیلی وقت بود که منتظر بودیم راه بری.. بابا تلاش زیادی میکرد قربونت برم هنوز یاد نگرفتی چندثانیه رو پاهات بایستی و بابا تلاش زیادی میکرد که با این وضعیت بازم راه بری...خیلی باهات تمرین میکردیم خودتم خیلی دوس داشتی و با تشویق ما ذوق میکردی اما رو پنجه هات وایمیستادی و کف پاهاتو زمین نمیزاشتی....تا اینکه بالاخره تو روز...
4 آذر 1393

اولین بار که گفتی بابا

یک روز باورم نمیشد که بتونی برامون کلمه به کلمه حرف بزنی اولین کلماتو تو این روزا داری به زبون میاری انگار منتظر ماه محرم بودی تا بگی بابا هرچند قشنگ نمیتونی بگی بابا و میگی ب ب ولی با همین ب ب گفتنت یه دنیا شوق و ذوق به منو بابا هدیه میدی هرروز که از خواب پا میشی مستقیم میری سراغ میز تلویزیون به اون تکیه میدی به دست میکوبی رو شیشه اش و شروع میکنی به آواز خوندن....  دد ب ب م م امه اینارو هی تکرار میکنی و با صدای بلند جیغ میکشی هرروز منتظریم تا کلمات جدید تری رو به زبون بیاری . اینم کار هر صبحت ...
10 آبان 1393

مانی در سال دوم روز شیرخوارگان

عزیز دلم دیروز روز شیرخورگان بود و شما بر عکس روزای قبل زودتر بیدار شدی که بریم ساعت 8 بابا اومد دنبالمون و با مامانی مهری رفتیم مصلی اینجا نشستی تند تند بیسکوییت میخوری ...
10 آبان 1393

شیطنت مانی جوون

اول بگم ببخشید بازم تاخیر داشتم اخه این وروجک نمیزاره که یه لحظه ازاد باشیم بازم سرماخوردگی و درگیری ما با ویروس سرماخوردگی بعدش خودم مریض شدم بعدش بابایی ...خلاصه نشد بیام و وبلاگتو اپ کنم عشق ماما ن از کجا حالا شروع کنم... باورم نمیشه ماشالله یکسال گذشت و شما وروجک شیطنتت بیشتر و بیشتر شده بزرگتر شدی و بقول خیلی ها خشگل تر ماشالله هزار ماشالله هرجا میریم فک میکنن دختری     الهی فدااات شم ازمسافرت که اومدیم دندون های بالایی شما هم دراومد و کلی قیافتو عوض کرد بماند که چقد اذیت شدی قربونت برم من   ماشالله از همه جا میگیری بلند شی و اروم اروم با تکیه به دیوار راه میری اما خودت نمیتونی هنوز اخ...
4 آبان 1393

سفر مانی جوون قسمت 4

عمر مامان رسیدیم به گرگان و مسیر برگشت...بعد طی یه مسافت طولانی  شب رسیدیم به گرگان قرار بود بریم نهارخوران اما هوا بدبود و بخاطر شما وروجکا مجبور شدیم نریم تو اون طبیعت بکر و بریم یه واحد بگیریم بعد کلی بحث و جدل که همه از خستگی بود رفتیم تو یه خونه و استراحت کردیم اما باباجون قلبش گرفت و رفتن بیمارستان همه ناراحت و نگران بودن اما شکرخدا بخیر گذشت اخر شب وقتی همه خواب بودن شما یه شبیخون زدی و بی دلیل گریه کردی به زور خابوندیمت... صبحش بعد خوردن صبحونه به سمت جنگل حرکت کردیم و ظهر رسیدیم جنگل و کلی کیف کردیم اخه روز اخر سفر بود و از دلمون دراوردیم عمر مامان تو مسیر جنگل تا خونه شما خیلی بد بهونه میگرفتی کمی سرماخورده بودی و گوش درد...
13 مهر 1393

سفر مانی جون قسمت 3

خووب عشق مامان  رسیدیم به جواهر ده ..عصری از اونجا با کلی خستگی برگشتیم اخه خیلی بازی کردیتو اب شبش همه تصمیم گرفتن یه واحد بگیرن و شب رو اونجا استراحت کنن و دریا هم برن خدااییش هم یه واخد خوب پیدا کردیم و بیشتر از همه شما و مهزیار ذوق کردین اخه خیلی وقت بود نتونسته بودین درست و حسابی شیطنت کنین و چهار دست و پا بگردین تا رفتیم تو خونه شما کلی ذوق زده شدین و همه خونه رو متر کردین  الهی قربون قدت بشم    اونشب چون خنک بود شما زود خابیدی من و بابا هم بخاطر شما دریا نرفتیم و پیش دایی و زندایی موندیم ..صبحش به مقصد نمک اب رود حرکت کردیم تلکابین نمک ابرود جز برنامه هامون بود و همه منتظر بودیم بخصوص من و بابا اخه شما ...
13 مهر 1393

سفر مانی جوون قسمت 2

   با یه دنیا شرمندگی و عذرخواهی از گل پسرم... قربونت برم میبخشی اینقد با تاخیر وبتو به روز میکنیم اخه سرمون شلوغه امروز تصمیم گرفتم سفرنامه ات رو ببندم تا بغد این به روز باشیم  خووب مامانی ..اولش تصمیم گرفتم روز به روز توضیح بدم اما خیلی طولانی میشه اخه کلی خاطره خوب و بد داریم ....بعد عباس اباد به سمت مقصد که همون رامسر بود راه افتادیم هر چی وارد حال و هوای شمال میشدیم شما بیشتر عرق میکردی و نق میزدی بابا یه لحظه کولر رو خاموش نمیکرد که مبادا اذیت شی بعد عباس اباد به بابلسر رسیدیم و اونجا اتراق کردیم کنار رودخونه تجن اونجا خنکتر بود و شما راحتتر بودی..ظهرو اونجا موندیمو عصری راه افتادیم بسمت دریا و شما برای اولین بار در...
13 مهر 1393

اولین سفر مانی جون قسمت 1

عزیزم با 1000 بار حساب و کتاب و چکاپ کردنت دیگه تصمیم گرفتیم که امسال مثل سالهای قبل بریم سفر اما پارسال چون شما از سفر اومده بودی دیگه نشد که ما بریم سفر انصافا تو طول سفر 2 روز اول به دلیل شرایط آب و هوایی یه خورده اذیت شدی ولی بعدا بهتر شدی... ما تصمیم گرفتیم 21 مرداد ماه روز جمعه به طرف شهر های شمالی و مقصد رامسر راه بیفتیم.. نفراتی که همراهمون شدن بابا جون ومامانی .2تا خاله و پسر خاله .دایی و زندایی.دایی و زندایی مامان و پسردایی رضا.. ساعت 6 صبح بارو بندیل رو بستیمو راه افتادیم و تصمیم گرفتیم برای صبحونه جنگل گلستان اطراق کنیم . حول و حوش ساعت 9 بود که به جنگل رسیدیم و داخل جنگل صبحونه ر...
28 شهريور 1393