مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

هدیه آسمانی ما

یک جمعه بسیار زیبا و بهاری در عرب

عزیزم روز جمع با بابا جونینا رفتیم یکی از روستاهای اطراف که دوست بابا جون مارو باغش دعوت کرده بود ما باباجونینا، خاله سمیه، و دایی صادق  خیلی خوش گذشت و تو اول یه دل سیر تو اون هوای بهاری و عالی خوابیدی و وقتی بیدارشدی حسابی سرحال بودی و کلی بازی کردی و عکس گرفتیم         اینجا هم در کنار پسرخاله مهزیاری     ...
7 ارديبهشت 1393

دوچرخه سواری مانی جون

الهی مامان قربونت بره .امروز ارشیا جون تو حیاط دوچرخه سواری میکرد شما هم چنان ذوقی میکردی که انگار رفتی تماشای مسابقات المپیک  عمه مهدیه هم دید خیلی ذوق کردی یه متکا اورد و گذاشت رو ترک دوچرخه ارشیا جون و شما رو سوار کرد اولش خوشت اومد اما بعدش نق زدی و اومدی بغل مامان     قربون اون اخمات بشم من ...
1 ارديبهشت 1393

روز مادر

باورم نمیشه منم مادر شدم.... امروز ولادت تنها دختر پیامبراکرم حضرت فاطمه س است و روز زن و مادر ...  مادر بودن خیلی سخته تازه چندماهه مادرشدم اما تا الان تا این حد نمیتونستم عظمت مادر رو احساس کنم  امسال سال اولیه که من در کنار زن بودنم مادر شدم هم زن خونه هم مادر خونه پسرگلم تا به امروز خیلی تلاش کردم که زن خوبی باشم واز این به بعد با خدای خودم عهد میبندم که مهربانترین و بهترین و صبورترین و دوست داشتنی ترین مادر دنیا واست باشم      منم به مامانی مهری و مامانی زهرا این روز رو تبریک میگم ایشالله صدسال زنده باشن ایشالله بزرگ که شدی باهم هرسال میریم و دستشونو میبوسیم که هم برای من و بابا زحمت کشیدن و هم ب...
31 فروردين 1393

مانی جون و چای خوردنش

 شاید این مطب برای خیلی ها مهم نباشه ولی من وقتی چای خوردنتو دیدم دلم نیومد عکس نگیرم  امروز رفتیم خونه مامانی مهری .وقتی مشغول چای خوردن بودیم شما طبق عادت همیشگی بال بال زدی که به شما هم چای بدیم مامانی هم یکم ریخت تو نعلبکی و شیرینش کرد تا بخوری   علاقه زیادی داشتی به اینکه خودت نلبکی رو بگیری ولی مامانی کمکت میکرد وقتی دیدم اونقد خشگل میخور گفتم عکس بگیرم تا برای وبلاگت و اینده خاطره بشه   الهی فدای دستای کوچولوت بشم من مامانی جیگری جیییییییییگر ...
31 فروردين 1393

اولین سینه خیز و نشستن بدون کمک

الهی قربوونت برم مامانی چندروزی بود نتونستم بیام وبتو اپ کنم اما امروز اومدم اونم با دست پر  گل پسرم چند روزی هست که سینه خیز میری البته یکم کموصله ای و تا چندقدم میری صدات درمیاد و کلی نق میزنی که بغلت کنم جیگر مامانی دیگه   اولین بار که سینه خیز رفتی خونه باباجون حسن بودیم همه جمع بودیم و به شما نگاه میکردیم وقتی دیدیم چند قدم رفتی همه با هم جیغ کشیدیم و دست زدیم  لهی بمیرم اونقد ترسیدی ک فورا بغض کردی  چیزی که بیشتر خوشحالم میکنه اینه که بدون کمک میشینی البته اونم هنوز اولشه و باید مراقبت باشم اخه ممکنه بیفتی و سرت اسیب ببینه ولی نمیدونی چقد ذوق میکنم وقتی میشینی و مامانو نگاه میکنی &nbs...
27 فروردين 1393

مانی جونم، شاسخین و سرما خوردگیت

عزیزم چند روز پیش رفتیم خونه عمه کلی بازی کردی چند تا عکشم با شاسخین انداختی       نفسی مامان من یه چند روزی سرما خوردگی شدیدی گرفتم و هر چی سعی کردم و مراقب بودم که خدایی نکرده تو نگیری ولی متاسفانه تو هم گرفتی ولی خوشبختانه زود متوجه شدیم و بردمت پیش آقای دکتر و آقای دکتر بعد از معاینه کردنت  گفت خیلی خوب کردین که زود آوردینش هنوز عفونت نکرده بدنش و شربت داد تا بخوری زودی خوب بشی نفسی مامان اینجا هم یخورده حال نداری ولی خیلی بهتر شدی و الان هم در حال حاضر خوب خوب شدی مامانی. ببخش نفسم هرکاری کردم نشد که مریض نشی گلم         ...
23 فروردين 1393

ماه هشتم تولدت

عزیز دلم دیگه وارد ماه هشتمت شدی و روز به روز به شیرین کاریات اضافه میشه دیگه الان همه چی میخوری گلم بدجوری عاشق تیتاپ شدی اگه ولت کنم همشو تو یه نوبت میخوری الهی مامان فدات بشه با رورورک قشنگ اینور اونور میری.. به اسمت خیلی خوب واکنش نشون میدی و وقتی صدات میکنیم اگه پشتتم به ما باشه برمیگردی نگاه میکنی.. قشنگ شیشتو خودت میگیری دستت خودت میخوری در میاری از دهنت دوباره خودت میکنی دهنت.. وقتی میگیم دس دسی قشنگ دست میزنی و صرو صداتم خیلی زیاد شده و یه سره آواز میخونی... وقتی بهت سرلاک میدم اینقد عجله خوردن داری که خودت قاشقو با دستات میگیری نزدیک دهنت میکنی راستی دنت هم خیلی دوست داری نون م...
15 فروردين 1393

اولین 13 بدر نفسم

عزیز دلم روز 12 خیلی هوا بد بود و گفتیم اگه 13 هم هوا خوب باشه ولی اون سوز و سرما رو داره واسه همین خیلی ناراحت بودم بابا محمدم که به خاطر همین گفته بود میره کارخونه اعصاب منو داغون کرده بود واسه همین خیلی ناراحت بودم که چرا بدون هماهنگی گفتی میری.. اونم گفت حالا اگه هوا خوب باشه زنگ میزنم کنسل میکنم شب 13 هوا صاف شده بود و معلوم بود که هوای خوبی داریم خلاصه بابا محمد راضی شد که نره شبش خاله خونه ما خوابید صبح ساعت 8 بود که از خواب بیدار شدیم و راهی خونه بابا جون حسن شدیم هوا افتابی و صاف بود رسیدیم اونجا وسایلو جمع کردیم و منو بابا محمد خاله فاطی و خاله سمیه همراه با دایی صالح و بابا جون حسن و مامانی و پسر خاله کوچولوت مهزیار راه اف...
15 فروردين 1393
1