مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

هدیه آسمانی ما

مانی ناقلا

وای وای وای ...چی بگم از شیطنتات ..اینقد شیطونیات قشنگه که دلم نمیومد چندتاشو ننویسم . چند تا عروسک پسر هم واست خریریم که خیلی بهشون علاقه نشون میدی و تا با کمک اونها کارهای بد و خوبو یاد بگیری. کارهای خوبو تو انجام میدی  و کارهای بدو اونا انجام میدن ..تازه وقتی کار بد میکنن میری میاریشون که دعواشون کنیم. اسماشون. چیچیل. گیگیلی و فلفلی هست. از کتاب خوندت بگم که کتابو میگیری جلوت و مثلا به شکلاش اشاره میکنی و زیر لب هم زمزمه میکنی. از نوازندگیت بگم از روزی که بابا واست گاو پیانو رو خریده پدر باطریشو در آوردی .   از ریختو پاشت بگم که دیگه اتاق تمیز نداریم .اتاق پر از اسباب بازیها و متکاهات ....
29 آذر 1393

اولین کفشای قشنگت که باهاشون راه رفتی

عزیز دلم اینقد شیطون شدی و وقتمونو پر کردی که مثل قبل نمیتونیم بیایم وبلاگت نفسم ببخش پسر خوشگلم. امروز با بابا تصمیم گرفتیم که برات کفش بخریم و کم کم دیگه مستقل بتونی راه بری .اخه چندروز پیش که رفتیم مطب آقای دکتر واسه چکاپ ماهانت خیلی اصرار داشتی که بتونی تنهایی تو مطب راه بری  امروز صبح که بابا از سرکار اومد گفت که آماده شیم بریم برا پسر گلم کفش بخریم و تصمیم گرفتیم که بعد مدتها تو رو هم با خودمون ببریم بعدم یه کفشی رو که من نشون کرده بودم از قبل رو رفتیم ببینیم که متاسفانه اندازه پاهای کوچولوت نبود و برا پاتون بزرگ بود و خشبختانه یه کفش خوشگلتر اندازه پاهای خوشگلت بود که خودتم خیلی خوشت اومده بود و همکاری کردی ...
13 آذر 1393

پسر منم مرد شد...راه افتادی بالاخره...

هنووز باورم نمییشه داری راست راست جلوم راه میری....عمر مامان  الهی فدای پاهای کوچولوت و قدمهاش برم...انگار همین دیروز بود که توی بیمارستان یه پسر ناز کوچولوی دوکیلیویی رو دادن بغلم و گفتن اینم شاهزاده ات..اونروز همش غصه میخوردم چطوری تو رو بزرگ کنم اما روزها مث باد گذشت باتمام سختی هاش قشنگترین روزهای عمرمونو رقم میزد ....خیلی وقت بود که منتظر بودیم راه بری.. بابا تلاش زیادی میکرد قربونت برم هنوز یاد نگرفتی چندثانیه رو پاهات بایستی و بابا تلاش زیادی میکرد که با این وضعیت بازم راه بری...خیلی باهات تمرین میکردیم خودتم خیلی دوس داشتی و با تشویق ما ذوق میکردی اما رو پنجه هات وایمیستادی و کف پاهاتو زمین نمیزاشتی....تا اینکه بالاخره تو روز...
4 آذر 1393

اولین بار که گفتی بابا

یک روز باورم نمیشد که بتونی برامون کلمه به کلمه حرف بزنی اولین کلماتو تو این روزا داری به زبون میاری انگار منتظر ماه محرم بودی تا بگی بابا هرچند قشنگ نمیتونی بگی بابا و میگی ب ب ولی با همین ب ب گفتنت یه دنیا شوق و ذوق به منو بابا هدیه میدی هرروز که از خواب پا میشی مستقیم میری سراغ میز تلویزیون به اون تکیه میدی به دست میکوبی رو شیشه اش و شروع میکنی به آواز خوندن....  دد ب ب م م امه اینارو هی تکرار میکنی و با صدای بلند جیغ میکشی هرروز منتظریم تا کلمات جدید تری رو به زبون بیاری . اینم کار هر صبحت ...
10 آبان 1393

شیطنت مانی جوون

اول بگم ببخشید بازم تاخیر داشتم اخه این وروجک نمیزاره که یه لحظه ازاد باشیم بازم سرماخوردگی و درگیری ما با ویروس سرماخوردگی بعدش خودم مریض شدم بعدش بابایی ...خلاصه نشد بیام و وبلاگتو اپ کنم عشق ماما ن از کجا حالا شروع کنم... باورم نمیشه ماشالله یکسال گذشت و شما وروجک شیطنتت بیشتر و بیشتر شده بزرگتر شدی و بقول خیلی ها خشگل تر ماشالله هزار ماشالله هرجا میریم فک میکنن دختری     الهی فدااات شم ازمسافرت که اومدیم دندون های بالایی شما هم دراومد و کلی قیافتو عوض کرد بماند که چقد اذیت شدی قربونت برم من   ماشالله از همه جا میگیری بلند شی و اروم اروم با تکیه به دیوار راه میری اما خودت نمیتونی هنوز اخ...
4 آبان 1393
1