پسر منم مرد شد...راه افتادی بالاخره...
هنووز باورم نمییشه داری راست راست جلوم راه میری....عمر مامان الهی فدای پاهای کوچولوت و قدمهاش برم...انگار همین دیروز بود که توی بیمارستان یه پسر ناز کوچولوی دوکیلیویی رو دادن بغلم و گفتن اینم شاهزاده ات..اونروز همش غصه میخوردم چطوری تو رو بزرگ کنماما روزها مث باد گذشت باتمام سختی هاش قشنگترین روزهای عمرمونو رقم میزد ....خیلی وقت بود که منتظر بودیم راه بری.. بابا تلاش زیادی میکرد قربونت برم هنوز یاد نگرفتی چندثانیه رو پاهات بایستی و بابا تلاش زیادی میکرد که با این وضعیت بازم راه بری...خیلی باهات تمرین میکردیم خودتم خیلی دوس داشتی و با تشویق ما ذوق میکردی اما رو پنجه هات وایمیستادی و کف پاهاتو زمین نمیزاشتی....تا اینکه بالاخره تو روز پانزدهم ابان خودت بتنهایی تونستی راه بری..اما یکم میترسیدی من خیلی تلاش کردم اونروز ..کلی باهات تمرین کردم تا بابا رو غافلگیر کنیم و موفق شدیم وقتی بابا اومد تو با قدمهای کوچوت و خیلی سریع چندقدم بسمتش رفتی اونروز بابا هم قشنگترین لبخند دنیا رو زد از اونروز خیلی تلاش میکنی و علاقه داری راه بری دیگه کم کم راحت راه میری و تعادل رو حفظ میکنی و همه اینها در حالیه که هنوز نمیتونی خودت بلند شی رو پات وایسی و از جایی برای استارت حرکتت میگیری ایشالله خیلی زود دستتو بگیرم و خودت راه بری ...
اینم چندتا از عکسای خشگلت فداات شم
الهی فدات شم که کمدتو بهم ریختی
وای وای فدای اون ژستت
اینجام که مشغول بازی با کلبه هوشی
اینم الانه که من مشغول اپ کردن وبلاگتم و شما مشغول زدن بلزی قربوون دستای کوچولوت