عزیز دلم روز 12 خیلی هوا بد بود و گفتیم اگه 13 هم هوا خوب باشه ولی اون سوز و سرما رو داره واسه همین خیلی ناراحت بودم بابا محمدم که به خاطر همین گفته بود میره کارخونه اعصاب منو داغون کرده بود واسه همین خیلی ناراحت بودم که چرا بدون هماهنگی گفتی میری.. اونم گفت حالا اگه هوا خوب باشه زنگ میزنم کنسل میکنم شب 13 هوا صاف شده بود و معلوم بود که هوای خوبی داریم خلاصه بابا محمد راضی شد که نره شبش خاله خونه ما خوابید صبح ساعت 8 بود که از خواب بیدار شدیم و راهی خونه بابا جون حسن شدیم هوا افتابی و صاف بود رسیدیم اونجا وسایلو جمع کردیم و منو بابا محمد خاله فاطی و خاله سمیه همراه با دایی صالح و بابا جون حسن و مامانی و پسر خاله کوچولوت مهزیار راه اف...