مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

هدیه آسمانی ما

عید دیدنیهات

عزیزم عید دیدنی هامون ادامه پیدا کرد که بعد از خونه عمه با عمه رفتیم خونه عمو اکبر بابایی انجا کاملا خواب بودی آخه تو خونه عمه خیلی شیطونی کردی و حسابی خسته شده بودی.. بعد از خونه عمو اکبر بابایی رفتیم خونه دایی بابا جون علی که زن دایی بابا جون علی منو خیلی دوست داره و منم خیلی دوسش دارم .. اونروز دیگه جایی نرفتیم فرداش رفتیم خونه عمه اشرف بابایی که با شوهر عمه بابیی خیلی شیش شده بودیو هی بهش میخندیدی اونم حسابی باهات بازی میکرد بعد اونجا اومیدم خونه پسر عمه بابایی که طبقه پایین بودن  اونا هم یه نینی کوچولو ناز که 1 سالشه (سرما هم خورده بود طفلکی  )دارن که خیلی نازه اسمش مهانه اونجا هم نشستیم یه 40 دقیقه...
11 فروردين 1393

شیطنتات

عزیز دلم فردا روز آخری هست که ماه هفتمت را به پایان میرسونی و حسابی شیطون شدی و دیگه هیچکسی نمیتونه نگهت داره اینقد که شیطون شدی و یه جا بند نمیشی یه سره دوست داری باهات بازی کنیم و همش بپر بپر میکنی یه لحظه که زمین میذاریمت نق میزنی که با من بازی کنین . ایقد که با باباجون حسن و علی با خاله با عمه اینا بازی کردی که عادت کردی حالا 2 دقیقه به حال خودت بذاریمت طاقت نمیاری. عاشق ماشین شدی وقتی با بابایی ماشین سوار میشم خیلی ذوق میکنی تازه صندلی عقب به هیچ وجه طاقت نمیاری و نق میزنی که بیاریمت جلو تا بتونی همه چیو ببینی و این یه خورده بده چون جلو خطرناکه و باید عقب بشینی.. یکی دیگه از این شیرین کاریا که تازه 2  3 روزی داری انجام م...
11 فروردين 1393

عید دیدنی خونه عمه مهدیه

عزیزم بعد از خونه عمه طیبه از همون جا رفتیم خونه عمه مهدیه آخه خونه عمه مهدیه طبقه بالاست که پرهام جونم باهامون اومد یه چند تا عکسم اونجا ازت گرفتیم جیگری مامان اینجا بغل پرهام جونی و کنار ارشیا جون      اینجا هم رفتی بغل ارشیا جون     ...
5 فروردين 1393

اولین مهمونی سال 93

بعد از اینکه سال تحویل شد مثل سالهای قبل که میرفتیم خونه بابا جون علی امسال هم رفتیم اونجا ولی با این تفاوت که تو هم امسال بودی انتظاری که همه تو این سالها برا دیدنت میکشی دن و ما بالاخره 3 نفره وارد خونه بابا جون شدیم..     وقتی رفتیم خونه مامانی عرشیا جون پسر عمه کوچیکتم بود که این افتخار بهت داد که باهات عکس بگیره تیپ زده بود مثل مردا یه جا نشسته بود ای جونممم  اینم عکس 2 نفره که روز اول عید با عرشیا جون گرفتی    ...
2 فروردين 1393

لحظه تحویل سال 93

اول از همه سال نو رو به همه مامان و باباهای عزیز و کوچولوهای دوست داشتنیشون که همه دنیاشونه تبریک میگم و سال توام با شادی و سلامتی براتون آرزومندیم... لحظه تحویل سال که اولین سال هست که ما جمعمون 3 نفره شده و مانی عزیزم به جمع ما اضافه شدی.. عزیز دلم سالهای زیبا،شاد،همراه با سلامتی واست آرزومندیم جیگری ناز مامان بابا.... اونروز تو شیطون تر از همیشه شده بودی و نمیذاشتی مامان بابا کاراشونو بکنن من میخواستم سفره هفت سین رو بچینم بابا هم داشت جای دوربین رو آماده میکرد و تو شیطون چون ما وقت نداشتیم با تو بازی کنیم هی نق میزدیو جلب توجه میکردی اونقد که نمیدونستیم چجوری باید آرومت کنیم خلاصه به هر سختی بود سفره رو چیدیم...
2 فروردين 1393

چکاپ 7 ماهگیت

دیروز رفتیم دکتر تا ببینیم وضعیتت تو ماه هفتم چطوره وارد مطب آقای دکتر که شدیم چنان اخمی کردی که انگار دشمنته آقای دکتر کلی خندیدو گفت مانی آقا چقدر بزرگ شدی منم کلی ذوق کردم مامانی آخه آقای دکتر از همون اول که کوچولو بودی دکترت بود و پا به پای ما بزرگ شدنتو حس کرد بعد از معاینه و چکاپ گفت شرایطط عالیه قدت:64 وزنت:6:500 کلیم باهات بازی کرد تا قدرت دستو پاهاتو بسنجه آخرشم به من گفت پسرت شرایطش خیلی خوبه .... ولی مامان جون هنوزم نمیدونم به دکترت چرا اینقد اخم کردی با اینکه به همه میخندی       اینجا ما حرف میزدیم هی برمیگشتی ببینی کیه چخبره فضولللل   اینم از پیشرفتهای جدیدت پسر گلم   ...
25 اسفند 1392