مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه سن داره

هدیه آسمانی ما

عکسهای بعد 3 سالگیت

عزیزم خیلی مارو ببخش بعد از غیبت خیلی طولانی دوباره با یه چند تا از عکسات برگشتیم امید وارم که بتونیم دوباره با عکسات و حرفهای قشنگت بیاییم عزیزم اینجا مامانی واست جوجه رنگی خریده کلی باهاشون ذوق کرده بودی ولی متاسفانه فرداش مردن   عزیز دلم جدیدا خیلی به دفتر و قلم علاقه پیدا کردی و دوست داری یه سره دستت قلم باشه برات کتاب رنگ آمیزی گرفتیم خیلی دوست داری اینجا هم با عینک دایی صالح ژست گرفتی اینجا هم که رفتی تولد ای من فدای اون نشستنت بشم عزیز دلممممم اینجا هم چند تا از بچه ها داشتن کارت بازی میکردن تو هم اومدی ازشون چند تا کارت گرفتی و دار...
14 شهريور 1395

شیطنت های شیرین مانی جون در قالب عکس

عشق مامان میخام چندتا از شیرین کاریهاتو بزارم که هر کدوم واسه ما خاطره  اس ا اا اینجا مامانی مث همیشه روسری سرت کرده اینجام با بابا رفتی پارک و کلی بازی کردی اینجا رو مبل نشستی و کامپیوتر رو عاصی کردی من یهویی ازت عکس گرفتم اینجام که مشغول انجام تکالیفی من عاشق این تیپتم کلاه بابا رو گذاشتی و باهمون کارتون میبینی اینجام که معلومه .مینوازییی هروقت این اسباب بازیتو میخای سر من میترکه ازبس صداشو در میاری اینجام منو شما با هم تولد بازی میکنیم عاشق فوت کردن شمعی اینجا شب 12 بهمنه و تولد باباس .شما ارشیا و پرهام جوون .فشفشه حسابی ...
19 بهمن 1394

شیرین کاریهای مانی جون

پسر نازوشیرینم تقریبا دوماهه که نتونستم وبتو اپ کنم اما سعی میکنم بعداین مطالب جدید بزارم اخه بابا برای تولدم لپتاپ خریده   عمرکممممم هستی مامان اونقد شیرین و شیطون شدی که هرچی از شیطنتت بگم کمه   ماشالله زبونتم که هی شیرینتررررررررررر,کلماتو خوب نمیتونی بگی اما همونم خیلی شبرین میگی مخصوصا وقتی میخای بگی بیا اینجا بشین  میگی بیا گیدا بهشین  فدای اون زبون شیرینت بشممممم    اونقد بانمک شدی که دایی ها خاله ها عمه ها برات میمیرن ودلشون میخاد مدام پیششون باشی  شعر حسنی و یه پسردارم رو خیلی نااااز میخووونی البته نصفه نصفه  برای حموم رفتن همیشه حاضری .عاشق پریدن از پله و ارتفاع کمی .هلاک رقص ...
4 بهمن 1394

مانی جون در روز عاشورا

پسر گلم انتظار منو بابا به سر رسیدو امسال خودت پشت علم راه میرفتی و پا به پای عزادراران سینه میزدی وکلی هم علم بوسیدی ...امسال صبح با اخلاق خیلی خوب از خواب بیدار شدی و آماده شدی تا تو هم با دست و پای کوچولوت برای امام حسین عزاداری کنی. لباساتوپوشیدی و به همراه مامنی و خاله و مهزیار رفتیم عزاداری...اصلا خسته نمیشدی ومدام بازی و بپر بپر میکردی کلی هم نذری خوردی فدای دستای کوچولوت بشم من وقتی سر خاک بابابزرگ فاتحه مبخوندم تو هم به تقلید از من لباتو تکون میدادیو با 2 انگشت کوچولوت به سنگ قبر میزدی .وقتی صدای مداحان رو میشنیدی سرتو تکون میدادی و بلند میخوندی لالای لالایی(اخه روز شیر خوارگان مداح اینو میخوند و تو فکر میکردی همه مداحا اینو ...
6 آبان 1394

مانی جون در تهران

متاسفانه مادربزرگ بابا حدود 20 روز پیش فوت کرد و ما با خاله تصمیم گرفتیم به تهران بریم . خداروشکر اونجا باهمه صمیمی شده بودی و حسابی با بچه ها بازی میکردی . یه نمایشگاهی نزدیک خونه خاله بابا بود که رفتیم تو هم یه هوایی بخوری چند تا عکسم گرفتیم. ...
6 آبان 1394

مانی جون در مراسم شیزخوارگان(سومین سال)

عزیز دلم امسال روز دوم محرم روز شیر خوارگان بود که منو تو طبق نذری که کرده بودم باید باهم تو مراسم شرکت میکردیم مثل 2 سال قبل یه خورده هم کسالت داشتی که دکتر هم رفته بودی دعا میکردم که اذیت نشی ولی تا وقتی رسیدیم اونجا یه ارامشی گرفتی که اصلا واسه من غیر منتظره بود و خیلی اروم بودی و خداروشکر خوش اخلاق بودی و هیچ اثاری از مریضی و بی حالی در تو دیده نمیشد انشالا که 100 تا محرم دیگه رو هم پشت سر بذاری فدات بشم من ...
30 مهر 1394