مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 28 روز سن داره

هدیه آسمانی ما

مانی در شب سالگرد ازدواج دایی صادق

عزیز دلم دیشب دایی صادق مارو به مناسبت اولین سالگرد ازدواجشون دعوت کرد که منو تو خاله که خونه ما بود رفتیم اونجا که خیلی بهت خوش گذشت خیلیم رقصیدی و چقدم خندیدی دیشب به هر کی خوش نگذشت به تو خیلی خوش گذشت هیچ شبی مثل دیشب اینقد سرکیف نبودی اینقد خندیدی و رقصیدی که تا اومدیم خونه افتادی تخت خوابیدی.. دایی صادقم دیشب چند تا عکس قشنگ ازت گرفت که یه تعدادیشو میذارم دوستای گلت ببینن مامانی             ...
2 اسفند 1392

مانی و حرم امام رضا

گل پسرم بالاخره امام رضا ما رو طلبید منو بابا وخاله جون تصمیم گرفتیم حالا که 6 ماهت شده برا چکاپ کلی ببریمت دکتر مشهد ....آقای دکتر گفت شرایطت عالیه .. بعد تمام شدن کارمون تو مطب امدیم حرم امام رضا تا برای بار دوم تو زندگیت آقا رو زیارت کنی .. تمام مدت مسیر و تو مطب خواب بودی وروجک و ما از این می ترسیدیم که تو حرم هم تو بیدار نشی آخه دفعه اول که رفتیم خواب بودی اما انگار حالو هوای حرم تو رو از خواب ناز بیدار کرد تا پامونو تو حرم گذاشتیم تو چشاتو طوری باز کردی که انگار اصلا نخوابیده بودی چنان ماتو مبهوت زرقو برق حرم شده بودی که اصلا به هیچکس نگاه نمیکردی چشت فقط به دیوارو لوسترا بود.. خلاصه جیگرم اونجا یک ساعتی موندیم کلی ازت عک...
27 بهمن 1392

تکیه دادنت

اوه اوه چه ژستی گرفتی مامان جون فدات بشم من نمکم..دیشب حسابی شیطون شده بودی لم داده بودی رو پشتی منو باباجون غش کرده بودیم از خنده   این عکسو بابا درست کرده ازم خواست حتمانما تو وبلاگت بذارمش میگفت ابهت پسرمه یعنی این عکسو دیدم غش کردم از خنده ها الهی فدای این پسر خوشگلم بشم من     پسرم دیگه مرد شدهه.. مرد کوچولوی خودم       ...
24 بهمن 1392

مانی جون در لباس زمستونی

عزیز دل مامان این روزا هوا خیلی سرد شده و لباس گرم باید بپوشی طاقتتم نمیاد ولی چاره نیست گلم خدایی نکرده سرما میخوری اینم چند تا عکس از لباس زمستونیت که مامانی واست خریده یکمم واست بزرگه نخودیه مامان           ...
14 بهمن 1392

اولین حضور مانی جون در تولد بابا

عزیز دلم دیشب ما یه تولد کوچولو 4 نفره با با و خاله گرفتیم که یکی از بهترین تولدهای بابا تو تمام عمرش بود چون تو هم بودی و شیطون شده بوده و خیره شده بودی به شمع  فدات بشم من که هر جا حضور داری اونجا عالیه   فدات بشه مامان که میخوای شمعو فوت کنی پسرم     ...
13 بهمن 1392

واکسن 6 ماهگی

بالاخره روزی که ازش میترسیدم رسید . عزیزکم ملوس مامان امروز که از خواب بیدار شدی خیلی سرحال بودی سر و صدات اتاقو ترکونده بود بیخبر از اینکه قراره واکسن بزنی حتی وقتی اماده میشدی کلی به مامان میخندیدی با مامانی رفتیم واکسنتو زدیم خیلی گریه کردی بمیرم الهیییییی الانم قطره خوردی و خابیدی منم که مشغول نگارشم الهی فدات شم که اینقد معصوم و مظلومی ...
9 بهمن 1392
1