مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 7 روز سن داره

هدیه آسمانی ما

سفر مانی جوون قسمت 2

1393/7/13 10:23
198 بازدید
اشتراک گذاری

niniweblog.com niniweblog.com با یه دنیا شرمندگی و عذرخواهی از گل پسرم... قربونت برم میبخشی اینقد با تاخیر وبتو به روز میکنیم اخه سرمون شلوغه امروز تصمیم گرفتم سفرنامه ات رو ببندم تا بغد این به روز باشیم بوس

خووب مامانی ..اولش تصمیم گرفتم روز به روز توضیح بدم اما خیلی طولانی میشه اخه کلی خاطره خوب و بد داریم ....بعد عباس اباد به سمت مقصد که همون رامسر بود راه افتادیم هر چی وارد حال و هوای شمال میشدیم شما بیشتر عرق میکردی و نق میزدی بابا یه لحظه کولر رو خاموش نمیکرد که مبادا اذیت شی بعد عباس اباد به بابلسر رسیدیم و اونجا اتراق کردیم کنار رودخونه تجن اونجا خنکتر بود و شما راحتتر بودی..ظهرو اونجا موندیمو عصری راه افتادیم بسمت دریا و شما برای اولین بار دریا رو دیدی وای چه ذوقی کردی اصلا از اب در نمیومدی ما میترسیدیم مریض شی اما جنابعالی نشستی رو شن ها و کیف کردی...الهی بمیرم اونروز بدترین روز بود برامون شما سرفه هات شروع شد وکم و بیش سرفه میکردی اونشبو تو همون شهر موندیم و فرداش راه افتادیم هر چی جاده ها و طبیعت زیباتر میشد و ما به چالوس و تنکابن نزدیک میشدیم شما حالت بدتر میشد و مدام سرفه میکردی اونم چه سرفه هاییغمگینگریهروز سوم میخاستیم کنار دزیا بمونیم اما متاسفانه بخاطر زندایی نتونستیم و مجبور شدیم نزدیکای تنکابن تو پارک ارم بمونیم وااای که شبی بوود گریهniniweblog.comشما لحظه به لحظه بدتر میشدی سریعا من و بابا و مامانی شما رو بردیم یه بیمارستان تو شهر تنکابن خانم دکتر گفتن شما حساسیت به اب و هوای شمال داری و ....

niniweblog.comشما لحظه به لحظه بدتر میشدی سریعا من و بابا و مامانی شما رو بردیم یه بیمارستان تو شهر تنکابن خانم دکتر گفتن شما حساسیت به اب و هوای شمال داری و برات شربت و یه امپول تجویز کردن امپولو که زدی رفته رفته بهتر شدی و تونستی یکم نفس بکشی ولی الهی بمیرم چقد گریه کردی فک کنم یاد روزای بیمارستان افتادی وقتی بستری بودی....مامان بمیره برااتniniweblog.com خلاصه اونشب همه رو نگران کردی و همه با حال بدی شبو صبح کردن بابا میگفت برگردیم ولی من احساس کردم بهتر شدی و گفتم حالا میمونیم..

گل پسرم فرداش با یه انرژی بهتر راه افتادیم و از اون شهر لعنتی دور شدیم و رفتیم بسمت جنگلای سه هزار چه طبیعتی چه هواایی حالت بهتر شده بود اما تا شربت میدیدی گریه میکردیی...تا عصر تو جنگل بودیم و بعدش اومدیم تو شهر سمت پارکای ساحلی و شبو اونجا بودیم اونجا یه نمایشگاه صنایع دستی بود و رفتیم بازدید کردیم هرکس شما رو میدید کلی قربون صدقت میرفت از بس نازی ماشالله عشق مامان..niniweblog.com

فردای اونروز رفتیم جواهرده اونجام طبیعتش بکر و روییایی بود اونجا یه رودخونه بود وااای تا شما دیدی مگه ول کردی مارو کشتی تا بری تو اب و موفق هم شدی کلی با حاله و بابا تو اب بازی کردی و عکس گرفتی شکر خدا بهتر شده بودی و ما حیالمون یکم راحت بود....چندتا از عکساتو میزارم و بعدش میریم قسمت بعدی رو بگم جاهای قشنگ سفرمون

niniweblog.com

niniweblog.com

niniweblog.com

اینجا تو جنگلای سه هزاره که با خاله تاب میخوری .تاب رو یه مسافر دیگه انداخته بود و دخترش تاب میخورد ولی شما مث همیشه خاستی که مال خودت شه و سوار شدی موقع رفتن هم کلی گریه کردی ...جیگری بخداااخندهبوس

niniweblog.com

اینجام کنار رودخونه جواهرده است

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)