مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

هدیه آسمانی ما

اولین 13 بدر نفسم

1393/1/15 20:57
174 بازدید
اشتراک گذاری

عزیز دلم روز 12 خیلی هوا بد بود و گفتیم اگه 13 هم هوا خوب باشه ولی اون سوز و سرما رو داره واسه همین خیلی ناراحت بودم بابا محمدم که به خاطر همین گفته بود میره کارخونه اعصاب منو داغون کرده بود واسه همین خیلی ناراحت بودم که چرا بدون هماهنگی گفتی میری.. اونم گفت حالا اگه هوا خوب باشه زنگ میزنم کنسل میکنم شب 13 هوا صاف شده بود و معلوم بود که هوای خوبی داریم خلاصه بابا محمد راضی شد که نره شبش خاله خونه ما خوابید صبح ساعت 8 بود که از خواب بیدار شدیم و راهی خونه بابا جون حسن شدیم هوا افتابی و صاف بود

رسیدیم اونجا وسایلو جمع کردیم و منو بابا محمد خاله فاطی و خاله سمیه همراه با دایی صالح و بابا جون حسن و مامانی و پسر خاله کوچولوت مهزیار راه افتادیم

مونده بودیم کجا بریم که شما دوتا وروجک سرما نخورین واسه همین مثل سالهای گذشته نمیشد هر جایی بریم

خیلی خوش شانس بودیم که یکی از دوستای بابا جون حسن باهاش تماس گرفت که ما برامون مهمون اومده و میتونین برین باغ ما ..ما هم که دنبال جایی بودیم که یه سر پناهی واسه شماها باشه قبول کردیم

 

 

 

بعد از 40 کیلومتر راه رسیدیم

خداییش خونه عالی بود گرم و همه چی داشت دیگه بهتر از این نمیشد

شما و پسرخاله هم پیش بخاری گرم خوابوندیم.

خلاصه اونروز خیلی بهمون خوش گذشت تا ساعت 5 اونجا بودیم بعد از خوردن غذا راه افتادیم که هوا اون سوزو سرمای صبح رو نداشت

تصمیم گرفتیم تو راه برگشت بریم بش قارداش اونجا یه 1 ساعتی نشستیم و چای اتیشی  خوردیم و به طرف خونه راه افتادیم.... 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)