مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 2 روز سن داره

هدیه آسمانی ما

عید دیدنی خونه عمه مهدیه

عزیزم بعد از خونه عمه طیبه از همون جا رفتیم خونه عمه مهدیه آخه خونه عمه مهدیه طبقه بالاست که پرهام جونم باهامون اومد یه چند تا عکسم اونجا ازت گرفتیم جیگری مامان اینجا بغل پرهام جونی و کنار ارشیا جون      اینجا هم رفتی بغل ارشیا جون     ...
5 فروردين 1393

اولین مهمونی سال 93

بعد از اینکه سال تحویل شد مثل سالهای قبل که میرفتیم خونه بابا جون علی امسال هم رفتیم اونجا ولی با این تفاوت که تو هم امسال بودی انتظاری که همه تو این سالها برا دیدنت میکشی دن و ما بالاخره 3 نفره وارد خونه بابا جون شدیم..     وقتی رفتیم خونه مامانی عرشیا جون پسر عمه کوچیکتم بود که این افتخار بهت داد که باهات عکس بگیره تیپ زده بود مثل مردا یه جا نشسته بود ای جونممم  اینم عکس 2 نفره که روز اول عید با عرشیا جون گرفتی    ...
2 فروردين 1393

لحظه تحویل سال 93

اول از همه سال نو رو به همه مامان و باباهای عزیز و کوچولوهای دوست داشتنیشون که همه دنیاشونه تبریک میگم و سال توام با شادی و سلامتی براتون آرزومندیم... لحظه تحویل سال که اولین سال هست که ما جمعمون 3 نفره شده و مانی عزیزم به جمع ما اضافه شدی.. عزیز دلم سالهای زیبا،شاد،همراه با سلامتی واست آرزومندیم جیگری ناز مامان بابا.... اونروز تو شیطون تر از همیشه شده بودی و نمیذاشتی مامان بابا کاراشونو بکنن من میخواستم سفره هفت سین رو بچینم بابا هم داشت جای دوربین رو آماده میکرد و تو شیطون چون ما وقت نداشتیم با تو بازی کنیم هی نق میزدیو جلب توجه میکردی اونقد که نمیدونستیم چجوری باید آرومت کنیم خلاصه به هر سختی بود سفره رو چیدیم...
2 فروردين 1393

چکاپ 7 ماهگیت

دیروز رفتیم دکتر تا ببینیم وضعیتت تو ماه هفتم چطوره وارد مطب آقای دکتر که شدیم چنان اخمی کردی که انگار دشمنته آقای دکتر کلی خندیدو گفت مانی آقا چقدر بزرگ شدی منم کلی ذوق کردم مامانی آخه آقای دکتر از همون اول که کوچولو بودی دکترت بود و پا به پای ما بزرگ شدنتو حس کرد بعد از معاینه و چکاپ گفت شرایطط عالیه قدت:64 وزنت:6:500 کلیم باهات بازی کرد تا قدرت دستو پاهاتو بسنجه آخرشم به من گفت پسرت شرایطش خیلی خوبه .... ولی مامان جون هنوزم نمیدونم به دکترت چرا اینقد اخم کردی با اینکه به همه میخندی       اینجا ما حرف میزدیم هی برمیگشتی ببینی کیه چخبره فضولللل   اینم از پیشرفتهای جدیدت پسر گلم   ...
25 اسفند 1392

غش غش خندیدنت

عزیزم چند شب پیش حسابی کیفت کوک بود با بابا جون حسن خونرو گذاشته بودین رو سرتون تو هی میخندیدی اونم صدادار بابا جونم خوشش میومدو ول کنت نبود هر چی میگفتم بابا جون نکن پسرم دل درد میشه میگفت نمیتونم     الهی مامان فدای اون خنده هات بشه         ...
23 اسفند 1392

از دست دادن دو عزیز

 مامان جون دلم نمیخاست خبر بد تو وبلاگت بنویسم اما ناراحتم متاسفانه دیروز مامان بزرگ نوبهار رو از دست دادیم حالشون بد شده بود و تو بیمارستان عمرشونو دادن بخدا ...خیلی مهربون بودن مامان وقتی تو رو دید بمن میگفت مانی بزرگ شه دختر کش میشه اخه چشاش خیلی قشنگه... الان پیش خداست مامان.امیدوارم روحش در ارامش باشه خیلی سخته که امسال تو جمع ما نیست اخه مامانی هر سال همه اول خونه مامانبزرگ نوبهار میرفتن جاش واقعا خالیه...  متاسفانه حدود 15 روز پیش هم شوهر خاله محبوبه علی اقا رو از دست دادیم و واقعا شوک بزرگی بهمون وارد شد خاله خیلی بیتاب بود .یادم نمیره وقتی بدنیا اومده بودی زنگ زد و کلی خوشحال شده بود و متاسفانه قسمت نشد تورو بب...
20 اسفند 1392