مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 20 روز سن داره

هدیه آسمانی ما

اولین حضور مانی جون در تولد بابا

عزیز دلم دیشب ما یه تولد کوچولو 4 نفره با با و خاله گرفتیم که یکی از بهترین تولدهای بابا تو تمام عمرش بود چون تو هم بودی و شیطون شده بوده و خیره شده بودی به شمع  فدات بشم من که هر جا حضور داری اونجا عالیه   فدات بشه مامان که میخوای شمعو فوت کنی پسرم     ...
13 بهمن 1392

واکسن 6 ماهگی

بالاخره روزی که ازش میترسیدم رسید . عزیزکم ملوس مامان امروز که از خواب بیدار شدی خیلی سرحال بودی سر و صدات اتاقو ترکونده بود بیخبر از اینکه قراره واکسن بزنی حتی وقتی اماده میشدی کلی به مامان میخندیدی با مامانی رفتیم واکسنتو زدیم خیلی گریه کردی بمیرم الهیییییی الانم قطره خوردی و خابیدی منم که مشغول نگارشم الهی فدات شم که اینقد معصوم و مظلومی ...
9 بهمن 1392

استرس واکسن مانی جونم

وای پس فردا باید واکسنتو بریم بزنیم مامانی وای خیلی استرس دارمم تا این واکسنتم بزنیم من میمرم و زنده میشم انشالا که نفسم اذیت نشی و این واکسنتم بگذرونی خیلی بده خیلیییییییییییییی ...
6 بهمن 1392

اولین گردش مانی جون در پارک

جیگرک مامان امروز صبح بابا از سرکار اومد و طبق روال همیشه اومد خونه مامانی دنبالمون .منم دیدم هوا خوبه از بابا خواستم بریم پارک تا آفتاب بگیری و هوا عوض کنی آخه از وقتی از بیمارستان اومدی به دلیل سردی هوا بیرون رفتن برات ممنوع بود .خلاصه نخودی مامان  جونم برات بگه رفتیم پارک کنار خونه و کلی باهات بازی کردیم چندتا عکس خوشگل و ناز هم ازت گرفتیم     الهی فدای اون پاهای کوچولوت بشم که خودت محو پاپوشت شدی     ...
5 بهمن 1392

صبح زیبا

عزیز دلم امروز صبح خیلی حالت خوب بود و بیدار شده بودی بازی میخواستی و شیطونی میکردی از شیطونیانت بابا رو هم بیدار کردی اونم محو تو شده بود  خلاصه کلی بازی کردیم باهات اینم چند تا عکس ناز از مانی جونم   فدای اون خنده هات بشه مامان           ...
1 بهمن 1392