مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

هدیه آسمانی ما

تکاپوی امدن بهار و خرید

  این روزها همه در تکاپوی خونه تکونی و عیدن. گل پسر مامان چندسال بود که وقت خرید عید از خدا میخاستم کاش ما هم یه فرشته داشتیم و براش دنیا رو خرید میکردیم وقتی این بچه های ناز و کوجولو رو تو خیابون میدیدم که ماماناشون شور و اشتیاق خرید داشتن دلم میگرفت ...اما امسال خیلی فرق داره تو عزیز مادز هستی و با هر نگاهت کلی به من انرژی میدی الهی فدای چشات بشم... پارسال این موقع ها با بابا که میرفتیم خرید میگفتیم وای کی این یکسال بگذره تا مانی بیاد و ما براش خرید کنیم لحظه ها و عمر ما گذشتن و بالاخره اسفند 92 از راه رسید و همه شور عجیبی دارن حالا بزرگتر که شدی خودت میفهمی چرا اینقد برای رسیدن بهار همه اشتیاق دارن بهاری که با اومدنش هم...
20 اسفند 1392

مانی میخواد دندون در بیاره

فک کنم برای هر پدر مادری یکی از بهترین اتفاقات زندگی بچه هاشون دندون در اوردن باشه جیگر مامان چند روزی بود که با حرصو ولع زیادی انگشت شستتو به لثه هات میکشیدی و اب دهن میدادی از مامانی که پرسیدم گفت حتما داره دندون در میاره و وقتی به لثه هات نگاه کرد خیلی خوشحال شد و گفت که اره مانی کوچولو لثه هاش متورم شده نمیدونی چقد خوشحال شدم هرچند اذیت میشی اما همه بچه ها باید این مرحلرو بگذرونن وقتی بابا دید اینقد با حرص دستتو میخوری برات یه دندونگیر خوشگل خرید اونو دادیم دست که به جا خوردن دستت از اون استفاده کنی. اما بعضی وقتها اون مثل النگو میکنی تو دستت و باز انگشتتو میخوری     ...
10 اسفند 1392

پیشرفتهای مانی در ماه هفتم

روزها چقد زود میگذره انگار همین دیروز بود دنیا اومدی امروز وارد ماه هفتم زندگیت شدی الهی قربونت برم چقد بزرگ شدی ...کلی کار یاد گرفتی : غلت میزنی. خودتو به شکم میندازی. چیزای سبک رو با دستات راحت میگیری. اشیا رو به سمت دهنت میبری. با کو چکترین صدایی سریع واکنش نشون میدی. وقتی دستاتو میگیرم سریعا از جات بلند میشی و خیلی راست و صاف رو پاهات وا میستی. فدای اون پاهای کوچولوت بشم دستاتو که میگیریم میگیم تاتتی قشنگنترین قدمهای دنیارو بر میداری. وای چقد کار یاد گرفتی عزیزم ... اونقد شیطون شدی که نمیتونم نگهت دارم مجبور میشم بزارمت تو رورورکت چقد قشنگ اینطرفو اونطرف میری وقتی میبینی سرگرم کارم شدم و بهبت توجه نمیکنم جغجغه ات رو که دادم ...
10 اسفند 1392

مانی در شب سالگرد ازدواج دایی صادق

عزیز دلم دیشب دایی صادق مارو به مناسبت اولین سالگرد ازدواجشون دعوت کرد که منو تو خاله که خونه ما بود رفتیم اونجا که خیلی بهت خوش گذشت خیلیم رقصیدی و چقدم خندیدی دیشب به هر کی خوش نگذشت به تو خیلی خوش گذشت هیچ شبی مثل دیشب اینقد سرکیف نبودی اینقد خندیدی و رقصیدی که تا اومدیم خونه افتادی تخت خوابیدی.. دایی صادقم دیشب چند تا عکس قشنگ ازت گرفت که یه تعدادیشو میذارم دوستای گلت ببینن مامانی             ...
2 اسفند 1392

مانی و حرم امام رضا

گل پسرم بالاخره امام رضا ما رو طلبید منو بابا وخاله جون تصمیم گرفتیم حالا که 6 ماهت شده برا چکاپ کلی ببریمت دکتر مشهد ....آقای دکتر گفت شرایطت عالیه .. بعد تمام شدن کارمون تو مطب امدیم حرم امام رضا تا برای بار دوم تو زندگیت آقا رو زیارت کنی .. تمام مدت مسیر و تو مطب خواب بودی وروجک و ما از این می ترسیدیم که تو حرم هم تو بیدار نشی آخه دفعه اول که رفتیم خواب بودی اما انگار حالو هوای حرم تو رو از خواب ناز بیدار کرد تا پامونو تو حرم گذاشتیم تو چشاتو طوری باز کردی که انگار اصلا نخوابیده بودی چنان ماتو مبهوت زرقو برق حرم شده بودی که اصلا به هیچکس نگاه نمیکردی چشت فقط به دیوارو لوسترا بود.. خلاصه جیگرم اونجا یک ساعتی موندیم کلی ازت عک...
27 بهمن 1392

تکیه دادنت

اوه اوه چه ژستی گرفتی مامان جون فدات بشم من نمکم..دیشب حسابی شیطون شده بودی لم داده بودی رو پشتی منو باباجون غش کرده بودیم از خنده   این عکسو بابا درست کرده ازم خواست حتمانما تو وبلاگت بذارمش میگفت ابهت پسرمه یعنی این عکسو دیدم غش کردم از خنده ها الهی فدای این پسر خوشگلم بشم من     پسرم دیگه مرد شدهه.. مرد کوچولوی خودم       ...
24 بهمن 1392

مانی جون در لباس زمستونی

عزیز دل مامان این روزا هوا خیلی سرد شده و لباس گرم باید بپوشی طاقتتم نمیاد ولی چاره نیست گلم خدایی نکرده سرما میخوری اینم چند تا عکس از لباس زمستونیت که مامانی واست خریده یکمم واست بزرگه نخودیه مامان           ...
14 بهمن 1392