مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

هدیه آسمانی ما

رو به بهبودی مانی جون

عزیز دلم امروز چهارمین روز که تو بیمارستان بستری هستی گلم و دعا میکنم هیچ بچه ای تو بیمارستان نباشه و همه پیش پدر مادرشون صحیحو سالم و خوشحال شاد باشن مرد کوچولوی من هم زودتر خوب شه بیاد خونه  عزیزم دیشب مامان اجازتو گرفت و بعد افطار آوردیمت تو محوطه بیمارستان خیلی حات بهتر شده فقط به خاطر داروها یکم گیجی ک اونم انشا... رفع میشه و زود زود میای خونه نفسم فدات بشه بابا ...
23 تير 1393

مریضی فرشته کوچولومون

فدات شم من 5 شنبه شب دم افطار دلپیچه خیلی شدیدی گرفتی و بردیمت دکتر که دکتر بعد از معاینه کردنت گفت کمی تب داری و باید بیمارستان بستری بشی الان 2 روزی هست که بیمارستان بستری هستی حسابی جات تو خونه خالیه و من اصلا نمیتونم تو خونه ای که تو نباشی لحظه ای بمونم فقط واسه خواب میام خونه برا فرشته کوچولومون خیلی دعا کنین تا زودتر صحیح و سالم به خونش برگرده ...
21 تير 1393

یازده ماهگی مانی جون

باورم نمیشه داری یازده ماهه میشی یعنی 11 ماهه که تو کنار مایی و زوز به روز بزرگتر و شیطونتر میشی اینقد شیطونو پر انرژی شدی که نمیتونیم کنترلت کنیم هیچی تو خونه از دست تو در امان نیست از کنترل تیوی گرفته تا فیشو فلشو گوشی تلفن و.... تازه 4 دستو پا میری و توی عرض چند ثانیه از این اتاق به اون اتاق میری. جالب اینجاست که علاقه ای به اسباب بازیهات نداری و برای بازیت هر بار مجبوریم چیز جدیدی پیدا کنیم . گاهی با کیبرد گاهی با کاسه بشقاب گاهی با مگس کش وووو...وقتی تو ماشین میشینی بابا برات آهنگ مورد علاقتو که تولد اندی هستو میذاره و تو کلی بالا پایین میپری و سرو صدا میکنی و میخندی حتی وقتی تو خوابی تا این آهنگ میاد بیدار میش ...
8 تير 1393

مانی به قصر بازی میرود

جیگر مامان همیشه دوست داشتم ببرمت قصر بازی وقتی تو شکمم بودی هر بار که از کنار قصر بازی رد میشدم ارزو میکردم که بیارمت تو قصر بازی و با همیگه بازی کنیم ... تا اینکه چند روز پیش با بابا و خاله رفتیم قصر بازی اینقد نشاط و شادی تو محیط قصر شادی بود که تو کلی ذوق کردی اولش خواستیم بریم اسب سواری که دیدم بوی عطو گلاب میدی با هزار زحمت با آب سرد جنابعالی رو شستیم و پوشک کردیم بعدش تو تازه انرژی گرفتی کلی باهامون بازی کردی قصر بادی رو بیشتر از هر چیزی دوست داشتی جون میداد واسه تخلیه انرژیت...   ...
8 تير 1393

مانی با فاطمه جون

چند روزی میشه که خاله بابا از تهران اومدن که یه دختر داره که عاشق تو شده اینقد دوست داره میگه یه سره باید بغلش باشی اسمش فاطمست و خیلی دوست داره  سر صبح که میشه میاد خبرتو میگیره که بیداری یا خواب یه چند تا عکس باهات گرفته ببین عزیزم ...
5 تير 1393

مانی به گیلاس خوردن میرود

عزیزم دیروز باز هم مثل جمعه های دیگه تصمیم گرفتیم بریم بیرون اینبار رفتیم بش قارداش اما همچی رضایت بخش نبود و نمیتونستیم اتیش کنیم واسههمین تصمیم گرفتیم بریم مهنان او نجا اینقد شیطونی کردی و هر کاری هم که میکردیم نمیخوابیدی به هر زحمتو زوری که بود خوابوندیمت یه 1 ساعتی راحت خوابیدی بعد تصمیم گرفتیم که بریم باغ دایی توت و گیلاس خوری و راه افتادیم بریم اونجا تو هم دوست داشتی مثل ما گیلاس بخوری   به تو هم دادم لباستو دهنت همرو قرمز کرده بودی و کیف میکردی  یه چند تا عکسم بابا ازت گرفت فدات بشم من ببین لباساتو چیکار کردی نفسم ...
24 خرداد 1393

تولد ساینا جون

عزیز دلم دیروز همراه با مامانی خاله فاطی و خاله سمیه و مهزیار رفتیم تولد ساینا جون اونجا حسابی با آهنگها بپر بپر کردی حسابی بهت خوش گذشت  مثل بچه های مثبت بغل ساینا جون نشستی اینجا هم میخوای تزیینات اتاقو بهم بزنی ...
13 خرداد 1393

مانی در پارک تفریحی بش قارداش

دیروز خاله خونمون بود و هوا هم خیلی گرم بود تصمیم گرفتیم بعد ناهار بریم بیرون تا هم تو از هوای خنک بیرون استفاده کنی هم  یه تفریحی کرده باشیم واسه همین زنگ زدیم دایی صادقینا هم بیان ولی دایی خسته بود نیومدن رفتیم خونه مامانی وسایلو برداشتیمو رفتیم طرف بش قارداش که تو اولین بار بود میرفتی اونجا چند تا عکس خوشگلم ازت گرفتیم که خودت ببین جیگرم اینجام رفتی تو قسمت وسایل بازی سرسره بازی کنی ...
12 خرداد 1393