مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره

هدیه آسمانی ما

مانی به قصر بازی میرود

جیگر مامان همیشه دوست داشتم ببرمت قصر بازی وقتی تو شکمم بودی هر بار که از کنار قصر بازی رد میشدم ارزو میکردم که بیارمت تو قصر بازی و با همیگه بازی کنیم ... تا اینکه چند روز پیش با بابا و خاله رفتیم قصر بازی اینقد نشاط و شادی تو محیط قصر شادی بود که تو کلی ذوق کردی اولش خواستیم بریم اسب سواری که دیدم بوی عطو گلاب میدی با هزار زحمت با آب سرد جنابعالی رو شستیم و پوشک کردیم بعدش تو تازه انرژی گرفتی کلی باهامون بازی کردی قصر بادی رو بیشتر از هر چیزی دوست داشتی جون میداد واسه تخلیه انرژیت...   ...
8 تير 1393

مانی با فاطمه جون

چند روزی میشه که خاله بابا از تهران اومدن که یه دختر داره که عاشق تو شده اینقد دوست داره میگه یه سره باید بغلش باشی اسمش فاطمست و خیلی دوست داره  سر صبح که میشه میاد خبرتو میگیره که بیداری یا خواب یه چند تا عکس باهات گرفته ببین عزیزم ...
5 تير 1393

مانی به گیلاس خوردن میرود

عزیزم دیروز باز هم مثل جمعه های دیگه تصمیم گرفتیم بریم بیرون اینبار رفتیم بش قارداش اما همچی رضایت بخش نبود و نمیتونستیم اتیش کنیم واسههمین تصمیم گرفتیم بریم مهنان او نجا اینقد شیطونی کردی و هر کاری هم که میکردیم نمیخوابیدی به هر زحمتو زوری که بود خوابوندیمت یه 1 ساعتی راحت خوابیدی بعد تصمیم گرفتیم که بریم باغ دایی توت و گیلاس خوری و راه افتادیم بریم اونجا تو هم دوست داشتی مثل ما گیلاس بخوری   به تو هم دادم لباستو دهنت همرو قرمز کرده بودی و کیف میکردی  یه چند تا عکسم بابا ازت گرفت فدات بشم من ببین لباساتو چیکار کردی نفسم ...
24 خرداد 1393

تولد ساینا جون

عزیز دلم دیروز همراه با مامانی خاله فاطی و خاله سمیه و مهزیار رفتیم تولد ساینا جون اونجا حسابی با آهنگها بپر بپر کردی حسابی بهت خوش گذشت  مثل بچه های مثبت بغل ساینا جون نشستی اینجا هم میخوای تزیینات اتاقو بهم بزنی ...
13 خرداد 1393

مانی در پارک تفریحی بش قارداش

دیروز خاله خونمون بود و هوا هم خیلی گرم بود تصمیم گرفتیم بعد ناهار بریم بیرون تا هم تو از هوای خنک بیرون استفاده کنی هم  یه تفریحی کرده باشیم واسه همین زنگ زدیم دایی صادقینا هم بیان ولی دایی خسته بود نیومدن رفتیم خونه مامانی وسایلو برداشتیمو رفتیم طرف بش قارداش که تو اولین بار بود میرفتی اونجا چند تا عکس خوشگلم ازت گرفتیم که خودت ببین جیگرم اینجام رفتی تو قسمت وسایل بازی سرسره بازی کنی ...
12 خرداد 1393

مانی در پارک پشت خونمون

عزیز دلم بعد اینکه بابا رفت سر کار من زنگ زدم که بابا جون بیاد تا مارو ببره تو اون فرصت گفتم بریم یه هوایی تو پارک بخوری واسه همین سوار بر کالاسکه خوشحلو خندون رفتیم پارک یه لحظه گذاشتمت رو چمنا ازت عکس بگیرم جیغ کشیدی گریه کردی ...
11 خرداد 1393

مانی در جمعه بهاری در مهنان

عزیزم روز جمعه طبق معمول روزهای قبل رفتیم به طبیعت این بار رفتیم مهنان ولی چون بابا شب باید میرفت سر کار مجبور شدیم زود برگردیم یه چند تا عکسم ازت گرفتیم  اینجا کنار الاغ تو بغل بابایی ...
11 خرداد 1393