روز هفتم در بیمارستان
الهی فدات بشم من که اینقد باید اذیت بشی بابا بمیره که این روزا رو نبینه عمر من مرد کوچولوی من روزی که خونه باشم میام پیشت دیشبم بعد افطار اومدیم با خاله و کلی بازی کردیم ماشالا روز به روز بهتر میشی و عفونت کامل داره از بدنت خارج میشه و دیگه او کسلی و غمگینی روزای اولو نداری امروزم با مامانی مهری و زتدایی و دایی اومدیم پیشت که خیلی ذوق کرده بودی حوصلت اونجا سر میره تا ما رو میبینی خیلی ذوق میکنی و کلی انرژی بهم دادی و حسابی غش غش میخندیدی خوشحالم که اینجوری شاد سرحال میبینمت و روحیم بهتر شده و خیلم راحت. مامان میگفت از امروز میتونی غذا بخوری و خودتم خیلی خوشحالی و ما هم خوشحال. امروز دکترت اومده بود و کلی بغلت کرده بود . مامان میگه یه سره پرستارا میان میبرنت تو ایستگاه پزستاری باهات بازی میکنن و تا بابهات بازی میکنن خوبی ولی وقتی میخوان انژوکتتو عوض کنن با التماس و گریه مامانتو سفت میگیری بمیرم الهی به هر حال این سختیا ازت یهمرد میسازه هر چند هیچ پدری دوست نداره بچش اینجوری مرد بشه ولی خوب بابایی چاره چیه باید تحمل کنی تا هم تحملت هم صبرت زیاد بشه که از صبر تو هیچی کم نداری و خیلی صبوری ... داریم روز شماری میکنیم که بیای خونه و انشالا روز عید فطر تولدته و روز بعدش انشالا یه تولد کوچولو خودمونی برات بگیریم
بابایی مامان میگه این تابو خیلی دوست داری و دوست نداری غیر خودت کسی سوارش بشه
فدای اون خنده هات بشه بابا همیشه بخند مرد من