واکسن 6 ماهگی
بالاخره روزی که ازش میترسیدم رسید . عزیزکم ملوس مامان امروز که از خواب بیدار شدی خیلی سرحال بودی سر و صدات اتاقو ترکونده بود بیخبر از اینکه قراره واکسن بزنی
حتی وقتی اماده میشدی کلی به مامان میخندیدی
با مامانی رفتیم واکسنتو زدیم خیلی گریه کردی بمیرم الهیییییی الانم قطره خوردی و خابیدی منم که مشغول نگارشم
الهی فدات شم که اینقد معصوم و مظلومی
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی