روز ششم بیمارستانت
نفس بابا امروز روز ششم بود که تو بیمارستان بستری بودی مرد مندیگه روزا واسم نمیگذره دوست ندارم بیام خونه وقتی خونه نیستی کی میشه بیای پس پسرم..خبر روز به روز بهتر شدنت این دوریو دلتنگیو یه خورده واسم آسونتر کرده ..واقعا صبوری مامانت میگه از درد زیادم گریه نمیکنی فقط ناله میکنی که جیگر هرکسیو کباب میکنی..پرستارات میگن من بچه به این صبوری ندیدیم ..کاش منم میتونستم مثل تو اینقد صبور باشم..بابایی ما باید از تو یادبگیریم چجوری با دردو رنج مقابله کنیم تو با این همه سختیو دردو رنج همرو به زانو در آوردی از همه مهمتر این بیماری لعنتی پیش تو کم آورده و وقتی میبینه مرد کوچولوی منو نمیتونه اذیت کنه داره گورشو گم میکنه میره.من 4 روز مریض شدم بابایی زمینو زمانو لعنت میکردم ..ولی تو با صبرت با اون توان بالات و بدن کوچولوت حتی واسه این دردت اشکم نریختی و تو بدترین و سخت ترین شرایطم رو بهمون میخندیدی که نگرانت نباشیم واقعا تو یه فرشته ای که خدا تورو بهمون داده که بتونیم مقاومتو صبرو از تو یاد بگیریم باباییبسه دیگه گریم گرفت اینم چند تا عکس از امروزت بابایی
خدا میدونه چه دردی داری تحمل میکنی ولی بازم به رومون میخندی که نگرانت نباشیم