مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 10 روز سن داره

هدیه آسمانی ما

روز هفتمت تو بیمارستان

سلام عزیز دلم امروز 1 هفتس که تو بیمارستانی و حالت روز بروز خداروشکر داره بهتر میشه .امروز صبح دکتر اومد آزمایشاتو دیدو گفت که خیلی حالت رضایت بخشه ولی باید کاملا خوب خوب بشی که خدایی نکرده دوباره عفونت نکنی..اینم چند تا عکس کاز امروز صبحت که مامانت واسم فرستاده. خداروشکر دیگه بیحالی از چهرت رفته و شدی مانی کوچولوی خودمون انشالا که زودتر بیای خونه بابایی ...
25 دی 1392

روز ششم بیمارستانت

نفس بابا امروز روز ششم بود که تو بیمارستان بستری بودی مرد من دیگه روزا واسم نمیگذره دوست ندارم بیام خونه وقتی خونه نیستی کی میشه بیای پس پسرم..خبر روز به روز بهتر شدنت این دوریو دلتنگیو یه خورده واسم آسونتر کرده ..واقعا صبوری مامانت میگه از درد زیادم گریه نمیکنی فقط ناله میکنی که جیگر هرکسیو کباب میکنی..پرستارات میگن من بچه به این صبوری ندیدیم ..کاش منم میتونستم مثل تو اینقد صبور باشم..بابایی ما باید از تو یادبگیریم چجوری با دردو رنج مقابله کنیم تو با این همه سختیو دردو رنج همرو به زانو در آوردی از همه مهمتر این بیماری لعنتی پیش تو کم آورده و وقتی میبینه مرد کوچولوی منو نمیتونه اذیت کنه داره گورشو گم میکنه میره.من 4 روز مریض شدم بابایی زم...
24 دی 1392

روز پنجم بیمارستان

سلام عزیز دلم امروزم مثل روزهای قبل با مامانی اومدیم بیمارستان عیادتت جیگرم که خیلی بهتر از روز قبل شده بودی.اخه مامان میگفت که دکتر امروز از ریت عکس گرفته که ریه سمت راستت به کلی خوب شده و یکم ریه سمت چپت هنوز خوب نشده.. عزیز دل بابا انشالا تا آخر هفته خوب خوب میشی میای خونه گلم ..یه چند تا عکسم از امروزت گرفتم جیگرمم ببین...     ...
23 دی 1392

بیمارستان

عزیز دلم هنوز بیمارستان بستری هستی گلم جواب آزمایشات اومد و دکترت گفت که عفونت ریه گرفتی و این بیحالیات و بی قراریات واسه این بوده و گفتن مانی جون اینجا باید باشه تا خوب خوب شه بعد بیاد خونه .. جات تو خونه خیلی خالیه بابایی   فدات بشم اینجا ببین چه ناز خوابیدی   ...
22 دی 1392

در بیمارستان

عزیز دلم بازم باباست که داره برات مینویسه مرد من هنز بیمارستان بستری هستی و دارم یه سری آزمایش ازت میگیرن که بفهمن چرا اینجوری میشی. جواب آزمایشاتم خدارو شکر همه عالین. مامانتم خبر بهتر شدنتو میده و همه چی داره خوب انجام میشه تا مرد من زودتر برگردی خونه.. اینم چند تا عکس که دیشب مامانت واسم فرستاد     عزیز دل من ببین چقد بیحالی این داروها و آمپولاست که اینقد بیحالت کرده فداتشم من    ...
20 دی 1392

مریض شدنت

سلام نفسم اینبار بر خلاف روزهای دیگه این باباست که داره این مطلبو درج میکنه گلم.. دیشب یه اتفاق بد افتاد حالت دوباره بد شد گلم بردیمت بیمارستان مامانت اینقد گریه کرد که نگو .منم اعصابم خیلی خورده. الان تو و مامان تو بیمارستانین گفتن که باید بستری بشه مرد کوچولوی من.. امروز ساعت ملاقات اومدم دیدمت جیگرم خابیده بودی مثل فرشته ها حالت بهتره گلم ..چند دقیقه پیش با مامانت حرف زدم میگفت حالت خیلی خوبه انشالا زودتر خوب شی دوباره بیای خونه ..خیلی دلتنگتم بابایی.. جای خالیت تو خونه خیلی خالیه.. بد جوری بغض گرفته منو.. خیلی دوست دارم بابایی خیلی زیاد   ...
19 دی 1392

چکاپ 5 ماهگیت

عزیز دلم دیگه اینجا رفتی تو 5 ماهگی گلم بردیمت پیش آقای دکتر واسه چکاپت که بعد دیدنت گفت هیچ مشکلی نداری خداروشکر وزنتو شده 5کیلو 150 گرم  گفت وزنگیریتم خیلی خوبه .اقای دکتر گفت ماشالا روز به روزم خوشگلتر میشی فدات بشه مامان         الهی قربونت بره مامان . نفسم اینجا اولین باره که پاپوشاتو پات میکنم فدای اون پاهای خوشگلو کوچولوت بشم من   ...
13 دی 1392