مانی جونمانی جون، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

هدیه آسمانی ما

سفر مانی جون قسمت 3

خووب عشق مامان  رسیدیم به جواهر ده ..عصری از اونجا با کلی خستگی برگشتیم اخه خیلی بازی کردیتو اب شبش همه تصمیم گرفتن یه واحد بگیرن و شب رو اونجا استراحت کنن و دریا هم برن خدااییش هم یه واخد خوب پیدا کردیم و بیشتر از همه شما و مهزیار ذوق کردین اخه خیلی وقت بود نتونسته بودین درست و حسابی شیطنت کنین و چهار دست و پا بگردین تا رفتیم تو خونه شما کلی ذوق زده شدین و همه خونه رو متر کردین  الهی قربون قدت بشم    اونشب چون خنک بود شما زود خابیدی من و بابا هم بخاطر شما دریا نرفتیم و پیش دایی و زندایی موندیم ..صبحش به مقصد نمک اب رود حرکت کردیم تلکابین نمک ابرود جز برنامه هامون بود و همه منتظر بودیم بخصوص من و بابا اخه شما ...
13 مهر 1393

سفر مانی جوون قسمت 2

   با یه دنیا شرمندگی و عذرخواهی از گل پسرم... قربونت برم میبخشی اینقد با تاخیر وبتو به روز میکنیم اخه سرمون شلوغه امروز تصمیم گرفتم سفرنامه ات رو ببندم تا بغد این به روز باشیم  خووب مامانی ..اولش تصمیم گرفتم روز به روز توضیح بدم اما خیلی طولانی میشه اخه کلی خاطره خوب و بد داریم ....بعد عباس اباد به سمت مقصد که همون رامسر بود راه افتادیم هر چی وارد حال و هوای شمال میشدیم شما بیشتر عرق میکردی و نق میزدی بابا یه لحظه کولر رو خاموش نمیکرد که مبادا اذیت شی بعد عباس اباد به بابلسر رسیدیم و اونجا اتراق کردیم کنار رودخونه تجن اونجا خنکتر بود و شما راحتتر بودی..ظهرو اونجا موندیمو عصری راه افتادیم بسمت دریا و شما برای اولین بار در...
13 مهر 1393

اولین سفر مانی جون قسمت 1

عزیزم با 1000 بار حساب و کتاب و چکاپ کردنت دیگه تصمیم گرفتیم که امسال مثل سالهای قبل بریم سفر اما پارسال چون شما از سفر اومده بودی دیگه نشد که ما بریم سفر انصافا تو طول سفر 2 روز اول به دلیل شرایط آب و هوایی یه خورده اذیت شدی ولی بعدا بهتر شدی... ما تصمیم گرفتیم 21 مرداد ماه روز جمعه به طرف شهر های شمالی و مقصد رامسر راه بیفتیم.. نفراتی که همراهمون شدن بابا جون ومامانی .2تا خاله و پسر خاله .دایی و زندایی.دایی و زندایی مامان و پسردایی رضا.. ساعت 6 صبح بارو بندیل رو بستیمو راه افتادیم و تصمیم گرفتیم برای صبحونه جنگل گلستان اطراق کنیم . حول و حوش ساعت 9 بود که به جنگل رسیدیم و داخل جنگل صبحونه ر...
28 شهريور 1393

عصر تابستونی در پارک پشت خونه

عزیز دلم هوا کمکمک داره خنک میشه و میتونیم عصرا که هوا خنکتره بیاریمت بیرون دیروز میخواستیم بریم دور بزنیم و تو هم یه هوایی تازه کنی  قبلش رفتیم پارک که یه هوایی بخوری یه چند تا عکسم از جیگرم انداختیم قربونت برم من اینجا از چمنا ترسیدی ...
31 مرداد 1393

مانی جون در تولد 1 سالگیش

عزیز دلم بابت تاخیر تو عکسات عذر میخوام نفسم آخه عکسات دست دایی بود و تازه دیروز ازشون گرفتیم عزیز دلم انشالا تولد 120 سالگیت گلم  فدات بشم من که بالاخره 1 ساله شدی بعد از سختی هایی که هممون کشیدیم فدای اون خوشحالی کردنت بشم من نفسم ...
29 مرداد 1393

اسالگی مرد کوچولومون

عزیز دلم ببخش به خاطر تاخیر گلم .. فدات بشم من که امروز 1 سال و 8 روزت شده ودیگه واسه خودت مردی شدی عزیز دلم روز به روز شیطنتاتم بیشتر میشه و خستگی نا پذیر عزیز دلم عکسهای تولدت چون دایی با دوربین دیجیتال گرفته هنوز وقت نشده ازش بگیریم و تو وبلاگت بذاریم انشالا سر فرصت عکساتو تو وبلاگت میزارم گلم .. انشالا 120 ساله بشی و هیچوقت غمی تو زندگیت نبینی و همیشه سلامت باشی عشقم ...
16 مرداد 1393

روز مرخص شدن مانی از بیمارستان

عزیز دلم امروز ساعت 4 بعد از ظهر بعد از 10 روز سخت و دشوار و خسته کننده هم واسه خودت هم واسه ما مرخص شدی .. وقتی سوار ماشین شدی خیلی ذوق کرده بودی و حسابی بالا پائین میپریدی و خوشحالی میکردی ..ما هم خیلی خوشحال بودیم که سلامتیتو دوباره به دست آوردی و سرحال شدی  بابا تصمیم گرفت برا رفع بالا ازت گوسفندی رو واست قربانی کنه که میگن عقیقه کردن و تو با قربانی گوسفند و ادای کارهای مربوطه عقیقه شدی تا انشالا همیشه صحیح و سالم باشی... انشالا همه دوستای کوچولوتم همیشه شادو سرحال باشن و کارشون به بیمارستان خدایی نکرده نرسه                 ...
31 تير 1393

روز هفتم در بیمارستان

الهی فدات بشم من که اینقد باید اذیت بشی بابا بمیره که این روزا رو نبینه عمر من مرد کوچولوی من روزی که خونه باشم میام پیشت دیشبم بعد افطار اومدیم با خاله و کلی بازی کردیم ماشالا روز به روز بهتر میشی و عفونت کامل داره از بدنت خارج میشه و دیگه او کسلی و غمگینی روزای اولو نداری امروزم با مامانی مهری و زتدایی و دایی اومدیم پیشت که خیلی ذوق کرده بودی حوصلت اونجا سر میره تا ما رو میبینی خیلی ذوق میکنی و کلی انرژی بهم دادی و حسابی غش غش میخندیدی خوشحالم که اینجوری شاد سرحال میبینمت و روحیم بهتر شده و خیلم راحت. مامان میگفت از امروز میتونی غذا بخوری و خودتم خیلی خوشحالی و ما هم خوشحال. امروز دکترت اومده بود و کلی بغلت کرده بود . مامان میگه یه سره پ...
26 تير 1393